شب ندارد سر خواب.
می دود در رگ باغ
باد، با آتش تیزابش، فریادکشان.
پنجه می ساید بر شیشه ی در
شاخ یک پیچک خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.
□
من ندارم سر یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.
گل کو می آید
گل کو می آید خنده به لب.
□
گل کو می آید، می دانم،
با همه خیرگی باد
که می اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه ی راه ویران،
گل کو می آید
با همه دشمنی این شب سرد
که خط بیخود این جاده را
می کند زیر عبایش پنهان.
□
شب ندارد سر خواب،
شاخ مأیوس یکی پیچک خشک
پنجه بر شیشه ی در می ساید.
من ندارم سر یأس،
زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید.
۱۳۳۰
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو